اميررضااميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

عشق ماماني و بابايي

اندر احوالات این ایام...

سلام خوشگلم مامانی این روزا دیگه روزای آخریه که مهد میری، با اینکه خیلی مریض شدی ولی خداییش چیزای زیادی یاد گرفتی، کلی نقاشی میکشی، درخت، رودخانه، آدم، ماشین و... شعر میخونی و در مورد اطراف خیلی کنجکاوی، کتاب خیلی دوست داری، هر کتابی دست میگیری باید برات توضیح بدم، عاشق کتابای رنگ آمیزی هستی... دو هفته پیش،بعضی از حرف هایی را که ما میزدیم میگفتی تکرار کنیم، میگفتی نمی فهمم که ما فکر کردیم داری شوخی میکنی،با بابایی مشغول بازی بودی که بابایی متوجه شدند که توی گوشت یه عالمه جرمه، فردای اون روز رفتیم دکتر گوش و حلق و بینی که گفتند اینا چیز خاصی نیست و خدا را شکر خودش داره بیرون میاد ولی گوش سمت چپت عفونت کرده و پشت پرده گوش آب جمع شده &nbs...
1 خرداد 1394

روز پدر و مرد

سلام عسلم این روز را به بابایی تبریک میگم، مسلما خیلی خوشحاله که سه ساله بابا شده  مامان جونم بابایی خیلی واسه ما زحمت میکشه و اغلب سر کاره، معمولا وقتی من و شما باهمیم حوصله ات سر میره ولی  شما خیلی دوست داری با بابایی بازی کنی... خدا باباجون را حفظش کنه و امیدوارم این ایام هم زود زود بگذره امسال واسه روز مرد واسه بابایی یه عینک خوشکل خریدم، واسه مرد کوچولوی خونه هم یه عینک آفتابی خوشکل، آخه هروقت توی ماشین میشینیم شما عینک منو به چشم میزدی و منم تصمیم گرفتم واسه روز مرد به مرد کوچولوی خونه یه عینک آفتابی هدیه بدم... من قربون جفتتون برم انشاالله که کانون خانواده همه گرم گرم باشه، مال ما هم همین طور عزیزم خیلی دوس...
18 ارديبهشت 1394

رفتن به غربالبیز

عزیز دلم سلام همه دلمون گرفته بود و چند هفته ای بود می خواستیم بریم بیرون ولی متاسفانه هر جمعه یه مشکلی پیش می اومد و نمی شد تا اینکه یه ظهر چهارشنبه تصمیم گرفتیم بزنیم به کوه و دشت و رفتیم غربالبیز، مامان جون زحمت نهار را کشیده بودند، کلی خوش گذشت ولی حیف که شما واسه گرفتن عکس همکاری نکردی!!!! ملوس مامان دختر خاله های گلم و موش موشک مامان... عزیزم خیلی دوستت داریم، بووووووسسس ...
18 ارديبهشت 1394

ولادت حضرت فاطمه و روز مادر

سلام گلم امسال سومین سالیه که من طعم مادر شدن را میچشم، خیلی خیلی خوشحالم که خداوند تو فرشته کوچولو را به ما داد، خدا کنه اونجوری که درسته تو را بتونیم تربیت کنیم تا بعدها از اینکه تو را داریم به وجود خودمون افتخار کنیم  من این روزا خیلی از نظر روحی خوب نیستم، بابایی اصرار داره برم پیش یه مشاور، نمی دونم وسواس فکری گرفتم، می ترسم خدای نکرده خودم و خودت را مریض کنم  به قول مامان جون امیدوارم خدا بهم عقل بده عزیزم خیلی دوستت داریم، بووووسسسس ...
21 فروردين 1394

عید نوروز

سلام عزیز دلم سال 1394 را بهت تبریک میگم، امیذوارم امسال سال خیلی خوبی برای همه خصوصا شما باشه، راستش سال قبل خیلی مریض شدی، امیدوارم امسال از این خبرا نباشه، راستش من مامان خیلی وسواسیم که این موضوع هم من را اذیت میکنه هم شما را و هم بابایی را، خیلی دلم میخواد این اخلاق بد را بذارم کنار و کمتر نگران باشم ولی فکر کنم خیلی زمان لازم باشه بگذریم، قبل از سال تحویل توی مدرسه جشن داشتیم، شما را بردم مدرسه، بچه ها کلی خوشحال شدند ولی از اونجایی که شما یه کم تعجب کرده بودی و سرماخورده هم بودی، کلا صورت بودی سال تحویل خونه بودیم، امسال عید، نمی دونم چه ویروسی بود که چشمای همه یکی یکی عفونت کرد، شما قبل عید، من روز سال تحویل، بعدم بابایی، ...
19 فروردين 1394

دوازده گردی

قند عسلم سلام امسال عید چون دایی محمد سرباز بود و سیزده بهش مرخصی نمی دادند، روز دوازدهم فروردین رفتیم بیرون، گلفشان مهمون دایی رضا اینا بودیم، کلی خوش گذشت، دست دایی رضا و ناهید خانم و آقا مجتبی و مرجان خانم و بقیه افراد درد نکنه... راستی یه تشکر ویژه از آقا محمد که عکاس مجلس بودند و کلی عکسای باحال گرفتند طبق معمول آقا پلیس خودمی... راستی مامان جون یه چند تا عکس از قبل جا مونده که حیفم اومد نذارم، تولد ترنم جون که خیلی خوش گذشت و تو ازش یه خاطره خیلی خوب داری... و چهارشنبه سوری که مهمون دایی علی رضا و فرزانه خانم بودیم که فوق العاده عالی بود، دستشون درد نکنه... جای بابایی خیلی خالی بود که چون باید می رفت مغازه نتونست بیاد...
18 فروردين 1394

تولد سه سالگی

سلام سلام صد تا سلام گلم، عزیزم، نفسم تولد سه سالگیت مبارک وقتی من و بابایی بهت نگاه میکنیم اصلا باورمون نمیشه که این قدر بزرگ شدی... هربار که نگاهت میکنیم خاطرات از دنیا اومدنت تا الان تو ذهنمون نقش میبنده و لبخند شوق روی لبامون میشینه... دلبندم وقتی بغلم می کنی و با اون شیرین زبونی خاص خودت میگی مامانی دوستت دارم،انگار دنیا را بهم دادن... عزیزم من و بابایی ازت عذرخواهی میکنیم اگه تو این سه سال یه وقتایی ما را خواستی و ما گرفتار این زمونه سخت بودیم،یا سر کار بودیم یا خستگی کار را داشتیم،هرچند وقتای خوبی که باهم داشتیم کم نبوده  خداجونم هزاران بار شکرت که پسر سالمی بهمون عطا کردی،امیدوارم خودت پشت و پناه گل پسرمون باشی ...
13 آذر 1393

نی نی دار شدن خاله مریم و شروع ماه محرم

سلام سلام صد تا سلام عشقم نی نی خاله مریم بالاخره دنیا اومد، درست اول ماه محرم  خاله مریم خیلی خیلی سخت زایمان کرد و خودش و بچه اش را خدا حفظ کرد، الهی بمیرم از ساعت چهار صبح تا 4:30 بعدازظهر یه ریز درد داشته،ساعت 4 بود که من از مدرسه اومدم خونه و خیلی نگران خاله و پسرش بودم و کلی گریه کردم. تو گفتی مامانی گریه نکن،خاله مریم رفته بیمارستان،خوب میشه و میاد... وقتی خاله و نی نی اومدند خونه،نی نی که خیلی خسته راه بود و بدتر اون خاله مریم بود... بازم خدا را شکر که به خیر گذشت هرچند بعد از گذشت ده روز،بازم خوب نمیتونه به قند عسلش شیر بده... شما در ظاهر هیچ واکنشی نشون نمیدی،البته امیرمحمد جون واست تفنگ و بی سیم و آدم آهنی(به قول خود...
13 آبان 1393

روزها در مهدکودک

پسر گلم سلام این روزها میگذره و تو به مهد میری... دوبار پشت سرهم سرما خوردی و به فاصله ده روز آنتی بیوتیک خوردی  آقای دکتر فروزنیا که دکترت هستند، گفتند به خاطر مهده  امیدوارم خدا حافظ شما و همه بچه ها باشه... تو خونه که با خودم بودی اصلا حریفت نمیشدم شعر بخونی یا رنگ آمیزی داشته باشی، یه شعر یه توپ دارم قلقلیه . بارون میاد شرشر را سر و پا شکسته میخوندی  الان پاییزه و پاییزه و زنبور طلایی را میخونی و خرگوشم داری یاد میگیری،البته وقتی میگم بخون،میگی تو مدرسه میخونم و یه وقتایی که حواست نیست شروع میکنی به خوندن و من وسواسی با خودم میگم خدا به خیر کنه وقتی بخوای بری مدرسه  کلا حرف زدنت بهتر شده و خیلی میخوای توضیح بدی و ح...
13 آبان 1393