اميررضااميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

عشق ماماني و بابايي

تولد دو سالگی

عسلم سلام امسال هم می خواستم یه تولد کوچیک واست بگیرم که دیگه بابا جون عزادار شدند، مامان بزرگ و عمو مجتبی و عمه جون با اینکه واست تولد نگرفتیم، زحمت کشیدند و واست کادو گرفته بودند.. دخترای گل کلاسم هم می خواستند واست تولد بگیرند، اما به دلیل مسائل امنیتی من مخالف بودم. خلاصه با پادرمیونی خانم خانی قرار شد، صبح یه نیم ساعتی ببرمت ... خلاصه صبح باهم رفتیم مدرسه، اونجا دختران عزیزم خیلی زحمت کشیده بودند و کلی واست بادکنک و هدیه آورده بودند . وقتی رفتیم داخل، بچه ها کلی سر و صدا کردند،  تو هم ترسیدی و سرت را گذاشتی روی شونه هام، کم کم آشنا شدی و بعد باز کردن کادو ها کلی خوشحال شدی و تازه افتادی به حرف زدن، که بابایی زنگ زد که ببرمت....
21 آذر 1392

دو سالگی

عسلم سلام عزیزم اصلا باورم نمیشه، به این فرصت دو ساله شدی، فقط می تونم بگم خدایا شکرت   وقتی فکرش می کنم یه وقتایی از این دو سال توی ذهنم میاد، وقتی می خندیدی، وقتی گریه می کردی، وقتی راه افتادی، وقتی دندون درآوردی، وقتی گفتی مامان، وقتی گفتی مامان جون، وقتی گفتی مامان جون آمدند، وقتی گفتی بابایی، وقتی گفتی بابا جون، وقتی از شیر گرفتم، وقتی اینقدر گریه می کردی که فقط با حموم رفتن آروم میشدی، وقتایی که مریض می شدی و من و بابایی ناراحت بودیم و خیلی وقت ای دیگه... همه ی این وقتا چه خوب چه بد، گذشتند و تو بزرگ شدی، مرد شدی، عزیز دلم هنوز اول راهی، امیدوارم خدا همیشه پشت و پناهت باشه و انشاالله همیشه سالم و سلامت در سایه من و بابایی ر...
13 آذر 1392

فوت عمو رضا

سلام عزیزم عمو رضا، عموی بابایی هستند. ایشون چهار سال پیش سکته مغزی کردند و قسمت پایین بدنشون حس نداشت. خیلی مرد خوب و مهمون نواز و دلسوزی بودند. متاسفانه دوباره سکته کردند و بعد از چند روز در 5ام آذر فوت شدند، خدا بیامرزتشون، به بابایی هم تسلیت میگم، ایشالله خدا بهشتشون بده... عزیزم خیلی دوستت داریم، بوووووووووسسسسسسس
10 آذر 1392

یک سال و یازده ماهگی

عزیزم سلام گلم چشم به هم بزنیم، ایشاالله وقت دامادیته، خیلی خوردنی شدی، یه بار رفته بودیم سوپری، یه پفک برداشتی و به فروشنده گفتی: آقا، این، پول... کلی از دستت خندیدیم... دوست داری پول توی جیبت باشه، چند روز پیش از دستشویی بیرون اومدم، گفتی مامان جون آمدند. از اون روز هر که میاد میگی آمدند. از وقتی از شیر گرفتمت خیلی دست بزن پیدا کردی، هر نی نی می بینی میگی اه، و می خوای بزنیش و من فقط خجالت میکشم، با مشاور مدرسه هم صحبت کردم، میگن حق داری، ولی من خودم را جای مامان نی نی ها میذارم و یادم میاد که پارسال وقتی کتک می خوردی چقدر ناراحت میشدم، واسه همین دعوات میکنم اما فایده ای نداره...هرچند خانم دهقان گفتند فقط حداست را پرت کنیم، خیلی روی ترنم...
13 آبان 1392

از شیر گرفتن

ملوسکم سلام بعد کلی کلانجار بالاخره با خودم تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت. با اینکه به همه میگفتم دیگه به شیر نیاز نداری ولی توی دلم غوغا بود... خلاصه با کمک بابایی دل را یکی کردم و همراه مامان جون و خاله مریم در جمعه تاریخ 3 آبان 92 به امام زاده جعفر رفتیم . برای آخرین بار بهت شیر دادم، تو خواب رفتی و ما به خونه مامان جون اینا برگشتیم. تو بد خواب شدی و شیر می خواستی. منم گفتم اوف شده. آخه قبلا با رژ لب قرمزش کرده بودم . تو کلی گریه کردی. دلم خیلی سوخت، باباجون بغلت کرد و بردت بیرون . چند روز خیلی اذیت کردی ولی خدا را شکر شبا آروم بودی آخه به اصرار بابایی یه چند ماهی بود اتاقت را جدا کرده بودیم، با اینکه من خیلی موافق نبودم ولی الان خوشحالم، آ...
12 آبان 1392

روز جهانی کودک

گلم سلام روز جهانی کودک را به تو قند عسلم و تمام دوستای گلم، کوجولوهای خوردنی و شاگردای عزیزم تبریک میگم اون روز عملا مدریه تعطیل بود و همگی رفتیم بوستان طوبی، دخترای گلم خیلی دلشون می خواست که تو را ببرم ولی من بدقولی کردم  آخه عزیزم تو همراهی نکردی و ترسیدم اونجا اذیت بشی و همه را اذیت کنی... ایشاالله سر فرصت میبرمت تا دخترام را ببینی... عزیزم خیلی دوستت داریم، بووووسسسس ...
16 مهر 1392

عروسی مرجان خانم و آقا مجتبی

امیرخان سلام عروسی مرجان خانم و پسردایی مجتبی مامان در اصفهان برگزار شد. نزدیکای ظهر بود که ما رسیدیم، بعد از کمی استراحت رفتیم سیتی سنتر اصفهان و یه چزخی زدیم. بعدم حاضر شدیم واسه عروسی، عروسی هتل شاه عباسی بود و تا منزل ما راهی نبود ولی به علت ترافیک وحشتناک یه ساعتی توی راه بودیم، عروسی خوب بود ولی خوب ما یزدیا یه کم احساس غریبی می کردیم  فردای اون روزم اصفهان بودیم و رفتیم میدون امام گشتی زدیم و خریدی کردیم. بعدم رفتیم واسه نهار بریونی بخوریم، تو خواب بودی و بهد نهار موقعی که داتشم از مغازه بیرون می اومدیم دستت را به سینی روی آتیش زدی و از خواب پریدی، بمیریم خیلی گریه کردی  خدا را شکر که به خیر گذشت... بعد از اونم به سمت...
8 مهر 1392

بازگشایی مدارس

عزیز دلم سلام امسالم مثل پارسال من باید شما را از ساعت 7:30 صبح تا ساعت 13:30 ظهر تنها بذارم و برم مدرسه. البته امسال خیالم خیلی راحتتر از پارسال این موقع هست، آخه امسال از اول سال پیش مامان فاطمه بودی، دستشون واقعا درد نکنه... تو و پرنیا امسال باهم بیش تر بازی می کنید و کم تر دعوا می کنید. البته بازی هاتون خیلی پر ضرره، دو بار کرم مرطوب کننده مامان را خالی کردید، شیشه میز تلفن مامان را به دستور پرنیا شما شکوندید... خلاصه هر روز یه شیطنت تازه   امسال من تغییر پایه دادم و یه سال اومدم بالاتر، دخترای گل امسالم مثل پارسال خانمن، 10 تاشون جدیدن و 12 تا پارسالیا، خلاصه من هر روز با این گل دخترا برنامه دارم... خیلی دلشون میخواد تو را ببین...
1 مهر 1392