تولد دو سالگی
عسلم سلام امسال هم می خواستم یه تولد کوچیک واست بگیرم که دیگه بابا جون عزادار شدند، مامان بزرگ و عمو مجتبی و عمه جون با اینکه واست تولد نگرفتیم، زحمت کشیدند و واست کادو گرفته بودند.. دخترای گل کلاسم هم می خواستند واست تولد بگیرند، اما به دلیل مسائل امنیتی من مخالف بودم. خلاصه با پادرمیونی خانم خانی قرار شد، صبح یه نیم ساعتی ببرمت ... خلاصه صبح باهم رفتیم مدرسه، اونجا دختران عزیزم خیلی زحمت کشیده بودند و کلی واست بادکنک و هدیه آورده بودند . وقتی رفتیم داخل، بچه ها کلی سر و صدا کردند، تو هم ترسیدی و سرت را گذاشتی روی شونه هام، کم کم آشنا شدی و بعد باز کردن کادو ها کلی خوشحال شدی و تازه افتادی به حرف زدن، که بابایی زنگ زد که ببرمت....
نویسنده :
ماماني و بابايي
11:38