تولد سه سالگی
سلام سلام صد تا سلام
گلم، عزیزم، نفسم تولد سه سالگیت مبارک
وقتی من و بابایی بهت نگاه میکنیم اصلا باورمون نمیشه که این قدر بزرگ شدی... هربار که نگاهت میکنیم خاطرات از دنیا اومدنت تا الان تو ذهنمون نقش میبنده و لبخند شوق روی لبامون میشینه... دلبندم وقتی بغلم می کنی و با اون شیرین زبونی خاص خودت میگی مامانی دوستت دارم،انگار دنیا را بهم دادن... عزیزم من و بابایی ازت عذرخواهی میکنیم اگه تو این سه سال یه وقتایی ما را خواستی و ما گرفتار این زمونه سخت بودیم،یا سر کار بودیم یا خستگی کار را داشتیم،هرچند وقتای خوبی که باهم داشتیم کم نبوده خداجونم هزاران بار شکرت که پسر سالمی بهمون عطا کردی،امیدوارم خودت پشت و پناه گل پسرمون باشی
قراره یه تولد خیلی کوچولو واست بگیریم، البته وقتی عمو میثم از تهران برگشتند، انشاءالله وقتی از محرم وصفر تولدت رفت بیرون،یه تولد بزرگ تر می گیریم و کل اقوام را دعوت میکنیم... دلم میخواست یه تولد هم تو مهدت واست بگیرم که به کل از ذهنم رفت . روز قبل از تولدت، وقتی رفتم دنبالت، خاله بهم گفتند که برنامه مون چیه و من تازه یادم افتاد که وایییییییییی من یه شبه کجا واست کیک پیدا کنم!!!! تازه خانم مدیر هم نبودند که ازشون آمار بچه ها را بگیرم. قرار شد شب زنگ بزنم،هرچی تماس گرفتم جواب ندادند،بعدا فهمیدم که کلاس دانشگاه داشتند. دیگه با بابایی رفتیم شیرینی فروشی لادن و قرارمون را بر این گذاشتیم که یه جعبه بزرگ شیرینی میگیریم. وقتی رسیدیم اونجا یه کیک کوجولو را پسند کردی،البته کیکای بچه گونه اش همش کوچیک بود،با یه جعبه شیرینی،دیگه ما نمیدونستیم چند نفر که چیزای دیگه هم بگیریم،مثلا آب میوه یا گیفت واسه بچه ها... صبح دیگه خیلی شارژ بودی و شمع تولدت را دست گرفته بودی و آماده بودی بری مهد،وقتی خاله را دیدی،گفتی من شمع آوردم و اینقدر هیجان زده بودی که اصلا یادت رفت با من خداحافظی کنی،منو باش فکر می کردم حالا که داری از من جدا میشی کلی قراره گریه کنی ظهرم که اومدم دنبالت،گفتی من شمع حوف کردم و کیک خوردم،خاله حمیده هم یه کادوی خوشکل با یه نوشته زیبا از طرف خانم ظهوریان بهمون دادند. کادوشونم یه جعبه خمیر بازی با یه دفتر نقاشی خوشکل بود،دستشون درد نکنه... واسه نهار رفتیم خونه مامان فاطمه و اونجا مامانی زحمت کشیده بودند و واسه ات کیک درست کرده بودند، تو مرتب میگفتی من نمیخوام،من تو مدرسه شمع روی کیکم را حوف کردم که با کلی درخواست همگی خوردیحالا انشاءالله با خبرای بعدی تولد بعدا میام
عزیزم بچه های کلاس مامانی هم کلی واست زحمت کشیدند و منو شوکه کردند،حیف که نمیشد تو را با خودم ببرم،دست دخترای گلم درد نکنه
گلم تو این مدتی که رفتی مهد،نقاشیت خیلی بهتر شده،کمتر از خط بیرون میری ،چند روز پیش یه اسبی با بچه اش را رنگ کرده بودی و وقتی من کلی تشویقت کردم،گفتی مامانی کمکی از خط در رفتم با اینکه من خیلی گیر نمیدم،یعنی چند وقتیه شنیدم که من نباید تذکر بدم، واسه همین یه لحظه موندم چی بگم...
یک شنبه ها و سه شنبه ها باباحسین و مامان جون میان دنبالت، یه روز تو ماشین بابا گفتند: امیررضا گل باباحسینه،تو هم سریع در جواب گفتی : نه من گل مامان مهدیه و بابامرتضی هستم خیلی حاضرجواب شدیا الهی مامان فدات بشه
همش میخوای بری خونه خاله مریم و با دوستت امیرمحمد بازی کنی، ای وروجک خودت و خودم میدونیم که برای چی میخوای بری، چشمت به ماشینای پسرخاله است،گلم تو یه عالمه اسباب بازی داشتی که همه شونو خراب کردی
راستی قرار بود تو مهد یه عکس یادگاری از پاییز بگیرند،منم یه بلوز و جلیقه خوشکل تنت کردم و روش کت و شلوار لی، بابایی میبینه هوا سرد شده،دکمه هاب کتت را یه درمیون میبنده،بین راه میگه نکنه حواسشون نباشه،دکمه لباس را باز نکنن،دوباره میگه : نه،اینکه دیگه خیلی مشخصه،خلاصه عکس را دیروز گرفتم،خیلی خوب شده ولی دکمه های لباست یه درمیون بسته است!!!
عزیزم اگه بخوام واست حرف بزنم که خیلی میشه،از شیرین زبونیات،از ناز اومدنات، از لجبازیات!!! از غرغر کردنات،از مهربونیات،از بزرگ شدنت .... فقط میتونم بگم خدایا شکرت، خدای خوب و مهربونم انشاءالله که همه بچه ها زیر سایه پدر و مادرشون سلامت باشند، من و بابایی هم بتونیم اونجور که لیاقت تو فرشته آسمونیه،وظیفه مون را انجام بدیم و روز به روز شاهد موفقیت و پیشرفت تو گل پسرم باشبم
عزیزم خیلی دوستت داریم، بووووووووسسسسس
اینم از طرف خانم گلا...
اینم برگه تبریک مهد،البته خیلی کیفیتش حوب نشد
راستی اینم اون عکس پاییز،با اینکه خیلی مرد شدی ولی سوژه داری واسه خودت
اینم اون اسبایی که من از رنگ آمیزیت خوشم اومده بود