اميررضااميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

عشق ماماني و بابايي

یک سال و نه ماهگی

پسر گلم سلام یه سال و نه ماهگیت را تبریک میگم، امیدوارم سالیان سال روزگار به کامت باشه و سالم و سرحال باشی... عزیزم خیلی دوستت داریم، بووووووووووووووسسسسسسسسسس ...
13 شهريور 1392

سفر شمال و تهران

سلام قند عسل همین طور که در پست قبلی گفتم قرار شد با بابایی بریم تهران و بعد شمال... شنبه راه افتادیم و شب رسیدیم تهران، توی مسیر خدا را شکر خیلی آقا بودی... رفتیم خونه خاله فاطمه و چهار روز اونجا بودیم...  خیلی خوش گذشت، من که هنوزم شرمنده خاله هستم... روز سه شنبه هم با همکارای بابا رفتیم برج میلاد، وای که چه آبروریزی ای کردی، هنوز که یادم می افته خیس عرق میشم، ای شیطون بلا  صبح چهارشنبه به سمت شمال حرکت کردیم، اول رفتیم رشت، شبش هم بندر انزی، صبح فردا ماسوله و عصرشم چمخاله، کنار دریا، شبم لاهیجان خوابیدیم و صبح به سمت یزد حرکت کردیم، بابایی دلش می خواست بیش تر بمونه ولی خوب من باید میرفتم مدرسه و واسه همین برگشتیم، راستش یه ک...
10 شهريور 1392

یک سال و هشت ماهگی

عزیزم سلام خوشکلم یک سال و هشت ماهگیت مبارکت باشه، مامان جون فوق العاده شیطون و خطرناک شدی  یه میز شیشیه ای واسه تلویزیون داریم که سه طبقه داره، طبقه بالایی کوچیکه و ریسیور روی اونه، من یه لحظه ازت غافل شدم، یه دفعه صدای گریه ات را شنیدم، رفته بودی روی ریسیور وایستاده بودی و باهم اومده بودید پایین، خلاصه خیلی خدا رحم کرد...  هر کلمه ای را میگم میخوای حتی شده غلط تکرار کنی، بابای من را با بابایی، بابا حسین، بابا جون و بابای بابایی را با بابا جون و بابایی صدا کردی، یه چند باری هم بهشون گفتی باباجی... یه سری به من میگفتی مامانک و به بابایی می گفتی باباجون، اینم بگم به مامان بزرگا مامانی میگی، به جواد دایی یا دایی جون، یه بار هم خی...
13 مرداد 1392

ماه مبارک رمضان

پسرم سلام ماه پر فیض و برکت رمضان هم شروع شده و من تصمیم داشتم روزه بگیرم، تا به امروز یه در میون گرفتم ولی واقعا مشکلمه، آخه تو مرتب شیر میخوری و من توان ندارم، امیدوارم خداوند مهربون ببخشه... شبایی که خونه مامان طاهره هستیم با اونا میریم مسجد، اونحا کلی شیطونی می کنی و از سر و کول من بالا میری به طوریکه تصمیم میگیرم دیگه نرم ولی خوب سر تصمیم نبودم البته وقتی افطاری میدن مثل آقا میشینی و با کیسه افطاریت مشغول میشی... کوچول موچول این همه شیطونی نکن، قربونش برم... عزیزم خیلی دوستت داریم، بوووووسس   ...
26 تير 1392

یک سال و هفت ماهگی

گلم سلام 19 ماهگی مبارک باشه... نفس مامان خیلی بلا شدی، کارای عجیب غریب و بعضا خطرناک میکنی... دایی محمد بهت یاد داده صداش کنی ممد، حالا هرکاری میکنه که بگی دایی نمیگی و فقط دایی جواد را دایی صدا میکنی، البته چند باری هم گفتی دواد... تابت را توی خونه بستیم و وقتی بابایی تابت میده کلی می ذوقی و اصلا تاب دادن منو دوست نداری، عاشق پارک و سرسره بازی هستی، عمو ها را عاو صدا می کنی البته وقتی کوچولو بودی درست می گفتی، آب به یعنی آب بده، مامان و بابا میگی ولی وقتی صدامون میکنی به من میگی مام و به بابایی باب!!!!  خاله  را یه بار گفتی، پنیر و اسبم چند باری، به عمه میگی ممه، غذا هم که فقط آبوشت و آش، پلو بخور نیستی...کلی واسه خودت می خونی ...
13 تير 1392

یک سال و شش ماهگی

نفسم سلام عزیزم 18 ماهگی مبارک، گلم این ماه واکسن داشتی که به علت بیماری یه هفته دیرتر زدیم، خدا را هزار مرتبه شکر از دفعه های قبل خیلی بهتر بود... عزیزم خیلی دوستت داریم، بوووووسس
13 خرداد 1392

روز پدر و روز مرد

قند عسل سلام به رسم ادب اول باید این روز را به پیش کسوتاش تبریک بگم، باباجون عزیزم و پدرشوهر خوبم روزتون مبارک.... همسر عزیزم روزت مبارک، امیدوارم همیشه سایه ات بالای سرمون باشه، از طرف پسرمون هم بهت تبریک میگم... عزیز دلم روز تو هم مبارک، به امید روزی که روز پدر را بهت تبریک بگیم   عزیزم خیلی دوستت داریم، بوووووووووسسسس ...
6 خرداد 1392