اندر احوالات این ایام...
سلام خوشگلم
مامانی این روزا دیگه روزای آخریه که مهد میری، با اینکه خیلی مریض شدی ولی خداییش چیزای زیادی یاد گرفتی، کلی نقاشی میکشی، درخت، رودخانه، آدم، ماشین و... شعر میخونی و در مورد اطراف خیلی کنجکاوی، کتاب خیلی دوست داری، هر کتابی دست میگیری باید برات توضیح بدم، عاشق کتابای رنگ آمیزی هستی...
دو هفته پیش،بعضی از حرف هایی را که ما میزدیم میگفتی تکرار کنیم، میگفتی نمی فهمم که ما فکر کردیم داری شوخی میکنی،با بابایی مشغول بازی بودی که بابایی متوجه شدند که توی گوشت یه عالمه جرمه، فردای اون روز رفتیم دکتر گوش و حلق و بینی که گفتند اینا چیز خاصی نیست و خدا را شکر خودش داره بیرون میاد ولی گوش سمت چپت عفونت کرده و پشت پرده گوش آب جمع شده آخه هیچ علائم خاص دیگه ای نداشتی، نه دردی نه تبی، خدا را شکر بردیمت دکتر، آقای دکتر گفتند باید داروهات را بخوری و بعد از اینکه ده روز از آخرین روز داروهات گذشت دوباره بمریمت پیششون،هنوز یه هته مونده تا دوباره بریم، خدا کنه خوب شده باشه
این روزا بدجوری تو نخ امیرمحمدی، با اینکه خیلی دوستش داری ولی نمی دونم چرا بعد از یه مدت که پیش هم هستی هم میخوری همش باید مواظب باشیم که ما بدتون نیاد که خدای نکرده دسته گل به آب بدین. پسر گنده اصلا قبلا شیشه نمی خوردی حالا میخوای شیشه بخوری یا میری توی گهواره امیرمحمد میخوابی
البته خیلی دوستش داری و همش میگی دوست منه، اونم خیلی تو را دوست داره و اینقدر واست بال بال میزنه و میخنده که نگو
مامان جون همیشه بهم میگن خیلی ناشکری،با اتفاقی که واسه دخترعمه خانم ابدی افتاد واقعا میفهمم که خیلی ناشکرم، خدا جون منو ببخش،دارم سعی میکنم خودم را اصلاح کنم، خدا را شکر بعد از اون روحیه خراب احساس میکنم خیلی بهترم... خدا به خانواده اون دختر بی گناه صبر بده و دختر گلش خوب خوب بزرگ بشه، هرچند خیلی خیلی سخته
امیررضا و امیرمحمد در گهواره، البته این گهواره قدیمیه و مامانی و خاله و دایی ها همین تو بزرگ شدند!!!
عزیزم خیلی دوستت داریم،بووووووووووسسس