نی نی دار شدن خاله مریم و شروع ماه محرم
سلام سلام صد تا سلام
عشقم نی نی خاله مریم بالاخره دنیا اومد، درست اول ماه محرم خاله مریم خیلی خیلی سخت زایمان کرد و خودش و بچه اش را خدا حفظ کرد، الهی بمیرم از ساعت چهار صبح تا 4:30 بعدازظهر یه ریز درد داشته،ساعت 4 بود که من از مدرسه اومدم خونه و خیلی نگران خاله و پسرش بودم و کلی گریه کردم. تو گفتی مامانی گریه نکن،خاله مریم رفته بیمارستان،خوب میشه و میاد...
وقتی خاله و نی نی اومدند خونه،نی نی که خیلی خسته راه بود و بدتر اون خاله مریم بود... بازم خدا را شکر که به خیر گذشت هرچند بعد از گذشت ده روز،بازم خوب نمیتونه به قند عسلش شیر بده...
شما در ظاهر هیچ واکنشی نشون نمیدی،البته امیرمحمد جون واست تفنگ و بی سیم و آدم آهنی(به قول خودت آدم دیگه!!!) آورده بود که شما بسی خوشحال شده بودی مامام جون یه کم اخلاقات عوض شده،مثلا دوست داری بغل بشی،یا وقتی امیرمحمد خوابه کلی سر و صدا میکنی،اگه من یا مامان جون امیرمحمد را بغل کنیم،چیزی نمیگی ولی میخوای حواسمون را پرت کنی در کل امیدوارم این پسر گل تازه وارد به خونه مون را هم خدا زیر سایه پدر و مادر حفظ کنه و صحیح و سلامت باشه
راستی خبر خوب دیگه اینکه دایی ممد هم اومده و ما حسابی دلمون واسش تنگ شده بود،بیچاره مامان جون،این مدت خیلی خیلی اذیت شدند،از یه طرف سربازی دایی ممد و از طرف دیگه زایمان وحشتناک خاله مریم،بازم الهی شکر که به خیر گذشت
این روزا ایام شهادت آقامون امام حسین(ع) و یارای گلشونه،ما امسال فقط تاسوعا و عاشورا را تونستیم بریم عزاداری ظهر عاشورا رفتیم حسینیه قلعه کهنه برای نخل برداری،شما حسابی ترسیده بودی و لرز کرده بودی که بابا مرتضی هنوز مراسم شروع نشده بود،شما را به خونه مامان جون برد؛نمیدونم چرا اینقدر میترسییه مدتیه اینجوری شدی،از وقتی که خواب دیدی تو اتاقت میمون اومده،ترسوتر شدی،خدا کنه زودتر ترست بریزه...
عزیزم خیلی دوستت داریم،بووووسسس
امیرمحمد خاله...
امیر محمد و امیررضا، کشتی منو تا عکس انداختم...