روزها در مهدکودک
پسر گلم سلام
این روزها میگذره و تو به مهد میری... دوبار پشت سرهم سرما خوردی و به فاصله ده روز آنتی بیوتیک خوردی آقای دکتر فروزنیا که دکترت هستند، گفتند به خاطر مهده امیدوارم خدا حافظ شما و همه بچه ها باشه... تو خونه که با خودم بودی اصلا حریفت نمیشدم شعر بخونی یا رنگ آمیزی داشته باشی، یه شعر یه توپ دارم قلقلیه . بارون میاد شرشر را سر و پا شکسته میخوندی الان پاییزه و پاییزه و زنبور طلایی را میخونی و خرگوشم داری یاد میگیری،البته وقتی میگم بخون،میگی تو مدرسه میخونم و یه وقتایی که حواست نیست شروع میکنی به خوندن و من وسواسی با خودم میگم خدا به خیر کنه وقتی بخوای بری مدرسه کلا حرف زدنت بهتر شده و خیلی میخوای توضیح بدی و حرفای گنده گنده میزنی، نقاشی کشیدنت و رنگ زدنت خیلی بهتر شده... خدا کنه از مهد زده نشی و خوشت بیاد که من دیگه طاقت ندارم
عزیزم خیلی دوستت داریم، بووووسسس
من خوابیده بودم و اومدی بیدارم کردی و گفتی نقاشیم را ببین
رفته بودی موزه...